داستان نویسی



روزهای پایانی پاییز است. تنها بر روی تپه ای سبز و مشرف به دریا نشسته ام. دریا کولاک است و هوا ابری. باد سرد زمستانی پوست صورت و گردنم را می گزد. برای دوری از سرما تای یقه کاپشنم را باز می کنم تا دور گردنم را کمی بپوشاند؛ کمی هم پاهایم را در بدنم جمع می کنم.

این سرما کمی آزارم می دهد، ولی ترجیح می دهم در تنهایی خود روو به دریا بنشینم.

صدای غرش موج ها که روو به ساحل در یورشند، با صدای باد در هم آمیخته.

نمی دانم چرا؟! 

دیدن این تلاطم آرامم می کند. دیدن تلاش امواج در رسیدن به ساحل، مرا در غرق شدن در اندیشه های دور و درازم تشویق می کند و گزندگی این باد سرد ، مرا از تن دادن به آن وا می دارد.

دیوانگی است! 

ماندن در این مرز هم برایم لذت بخش است. 

مدتی هست که در همین حالت نشسته ام و به دریا چشم دوخته ام. دیگر دست ها و گوش هایم نیز نوازش سرما را بر خود احساس می کنند. 

دست در جیب؛ یقه بالا؛ پاها جمع در بدنم روو به دریا نشسته ام.

حالا که دست در جیبم، دست هایم گرم می شوند. چه گرمای لذت بخشی!

راستی! چرا تضاد زیبایی می آفریند؟

شاید برای این است که تا گزش سرما را حس نکنی، پی به نوازش گرما نخواهی برد و شاید هم برعکس.

#######################################

زیاد اهل کتاب خواندن نیستم ولی اینگونه تنهایی ها و فلسفه بافی ها را دوست دارم.

تنهایی عادتم شده.

غروبی که می شود منتظر پسر بچه ها هستم که بیایند و کمی گل کوچک بازی کنیم.

آموزگاری تنها در دهی دور از ده خودش، معمولا بعد از ظهرها را اینگونه سر می کند.

######################################

اینجا کنار دریاست و خانه ها دور از هم قرار دارند. البته در کنار مدرسه تک کلاسه ام که حیاطش قبرستان محل نیز هست و دیوار به دیوار مسجد است؛ همسایه ای مهربان دارم که هوایم را دارد. دوتا از بچه هایش هم، شاگردانم هستند. 

کار این مردم کشاورزی است و البته در پاییز و زمستان، صیادی و ماهیگیری. خلاصه که این روزها به اندازه همه وعده های غذایی زندگی ام ماهی خورده ام. چرا که غدیر آبا_ همسایه ام را می گویم- از هر صیدی سهمی برایم کنار می گذارد. دستش درد نکند. مردمان مهربانی هستند. فقیرند؛ ولی سهمی از هر آن چه را که به دست می آورند، با من هم قسمت می کنند.

######################################

خب! مثل این که قسمت نمی شود با بچه ها فوتبال بازی کنیم. چرا که برخورد دانه های باران را یکی یکی و کم کم روی سرم احساس می کنم. بهتر است بروم سمت اتاقم و خود را با رومه ای و مجله ای سرگرم کنم. ولی خب در روستایی که برق ندارد در این روز ابری با ابرهای تیره، خواندن این مجله های قدیمی و تکراری چیزی را جز سردرد عایدم نمی کند. شاید بهتر باشد یک سری به خانه غدیر آبا بزنم. گپ و گفتی و حال و احوالی تا شب بشود.

پس بر می خیزم و سراشیبی تپه را در پیش می گیرم. چند متر جلوتر جاده ای شنی است که به موازات دریا کشیده شده است. باران هم در حال شدت گرفتن است. سیصد چهارصد متر بیشتر نیست که به بلته ( دروازه چوبی) ورودی ملک غدیر آبا می رسم. اطراف را ورانداز می کنم. بیشتر به خاطر سگشان. سگ وحشتناکی است واقعا. فعلا که پیدایش نیست. 

محوطه ای باز که با چمنی سبز فرش شده است. غدیر آبا را می بینم که در حال رفتن به سمت کروج(آغل) است. بلند سلام می کنم. مردی بلند قد و چهارشانه و در حدود پنجاه ساله که بیشتر موهای سرش ریخته اند و تقریبا تاس است و برای رهایی از گزند سرما معمولا کلاهی روسی به سر دارد.

- سلام غدیر آبا! مزاحم نخواهید؟

از حرکت باز می ایستد و برگشته مرا نگاه می کند و می گوید:

_ سلام آقای معلم. بفرمایید. خوش تشریف باوردید.

داشت از رفتن به سمت کروج باز می گشت که گفتم: 

_ نه نه! بایستید من آیم. شمی کار مزاحم نبم.

خیلی باعجله چوب بالایی بلته را برداشتم و از رئیس آن گذشتم. چوب را سر جایش نهادم و با شتاب به سمتش رفتم. تا به او رسیدم گفت:

_ آقای معلم! هوا که سرده و باران هم گیفتان داره. شمان بشید خانه من هم آیم.

من که حس کرده بودم که مزاحم کارش شده ام و راستش از تنها رفتن هم خجالت می کشیدم، گفتم:

_ نه نه! شمی همراه آیم. شاید کمکی هم بکنم.

غدیر آبا گفت:

_ هرجور شمی میله؛ فقط اجازه ندم شمان زحمت بکشید.

راستش احساس می کردم که شاید اشتباه کرده ام که آمده ام پیش او. شاید از سر احترام که شده، کارش را نصفه کاره رها مند ئ به پذیرایی از من بپردازد. ولی خب دیگر کار از کار گذشته بود.

با هم به سمت کروج به راه افتادیم. غدیر آبا گفت:

_ بهتره که سریع تر بشیم کروج طرف؛ وارش شدیدتر بستان داره. 

_ بله بله! درسته.

با کام های تندتر به سمت کروج رفتیم. یک چهر دیواری ساخته شده از سنگ بلوک با سقفی از کلوش(کاه). 

غدیر آبا در چوبی کروج را باز کرد. صدای لولایی که از زنگ زدگی می نالید، بلند شد. رفتیم داخل. انگار که وارد دنیای دیگری شده باشیم. در که بسته شد در سکوت آنجا تازه متوجه شدم که گوشم به هم همه دریا و صدای باران عادت کرده بود و اکنون دیگر صدای ضعیفی به گوش می رسید. تاریک بود. سکوت، بوی پهن گاو، نم و کلوش و چشمانی که در تاریکی می درخشیدند. عجیب است که از این فضا بدم نمی آید. شاید هم حتی خوشم بیاید.

غدیر آبا گفت:

_ اوه چقدر تاریکه! بایستید ایتا سوتکا(چراغ زنبوری) ایه والاخانم؛ روشن کنم.

بعد کبریتی را درآورد و روشن کرد  چند بار اهرم بدنه سوتکا را بالا و پایین کرد و روشنش کرد.

نور گرم و ملایم سوتکا در فضا تابیدن گرفت  در گوشه ای از کروج، گاوی فربه را دیدم که که ایستاده در حال نشخوار کردن بود. انگار که نه انگار که ما آنجا حضور داریم. نشخوار کنان تنها روبرو را نگاه می کرد. انگار که غرق در افکار خودش باشد.

غدیر آبا سمت گاو رفت و وراندازش کرد. دستی روی شکمش کشید و گفت:

_ زیبا! هئن روزان که تی زائک دنیا باوری. خوب ترا مراقب ببون. 

انگار داشت با یک آدم حرف می زد. وبعد شروع کرد به نوازش کردن سر گاو. دست هایش را آرام و متناوب از میان دو شاخ گاو به سمت گردنش می کشید. این صحنه به من آرامش می داد. گفتم:

_ اوه! به سلامتی پس به زودی ایتا گوساله صاحب بید. مبارک ببه.

_ ها! سلامت ببید. هئن روزان؛ شاید هم امشب. اجور که به نظر آیه.

ادامه داد:

_ چند لحظه هیه بایستید من واگردم. باید آبجی صدا بزنم بایه زیبای بدینه.

از کروج بیرون رفت و من را با زیبا تنها گذاشت. حالا صدای شرشر باران را به خوبی می توانستی بشنوی. من هم از کروج بیرون رفتم ولی از ترس این که خیس شوم پشتم را به دیوار تکیه دادم تا زیر دامنه سقف آن پناه بگیرم.

روشنایی کم رمق امروز در حال کم رمق تر شدن بود. اکنون مدتی بود که باران شروع به باریده شدن کرده بود. آب از سقف کلوشی کروج سر می خورد و به صورت دانه های کوچک گرد و بلورین، دانه دانه از لبهشیب دار آن فرو می چکید  صدای باران و برخورد چکه های آب به زمین ماسه ای قوام یافته با چمنی سبز، فضای آن لحظه را تشکیل می داد.

از دور، در ایوان خانه، آبجی دیده می شد. آبجی همسر غدیر آبا هست. همه محل به جز غدیر آبا که او را به اسم صدا می زند، آبجی صدا نی زنندش، حتی فرزندانش. غدیر آبا چند متر آن سوتر از من ایستاده بود؛ تا آبجی را می بیند بلند فریاد می زند:

_ افروز اوی افروز! بیا زیبای بدین. مثل آن که امشب خبرانی ایسه. 

آبجی یک لحظه از حرکت باز می ایستد و رو به ما می شود.سپس از ایوان خانه پایین می آید و به سمت ما به حرکت می افتد. زن آرامی است؛ در همه چیز! در حرف زدن؛ در راه رفتن و حرکت کردن. پس بنابر این یکی دو دقیقه ای طول خواهد کشید تا برسد. غدیر آبا هم که انگار متوجه این مسئله باشد، سیگارش را از جیبش در می آورد و روشن می کند و در سکوتی با پس زمینه صدای دریا و باران، آمدن او را دنبال می کند.

همینطور که نزدیک می شود معلوم می شود فرزند کوچکش را هم با پارچه ای که به دور خود پیچانده از پشت به خود بسته و با خود حمل می کند. تا این که می رسد:

_ سلام آقای معلم! چرا داخل تشریف ناوردید؟

_ ممنون آبجی جان! غدیر آبا خدمت ایسابوم. شمی چشم روشن. مثل آن که ایتا گوساله صاحب بستان دارید.

_ ها! اگر خدا بخواهه.

از برابر من رد می شود. نگاه فرزندش با آن صورت بامزه و آب دماغی که از یک سوراخ دماغش جاری است؛ به من میخ شده.

به داخل کروج می رود. ما هم پشت سرش. وراندازهای لازم را انجام می دهد و می گوید:

_ احتمالا امشب تا صبح زایمان بکنه. امشب باید بیدار بایستیم.

غدیر آبا مه انگار هیجان زده شده باشد گفت:

_ باشد باشد!

بعد رو به نت کرد و گفت:

_ آقای معلم خواهید بشیم خانه چایی ای چیزی بخوریم؟

من که حس کردم امشب سرشان شلوغ خواهد بود و شاید اکنون نیاز به استراحت داشته باشند، گفتم:

_ نه من دئ مزاحم نبم. شمی سر هم امشب شلوغه. اگر کمکی می دست جا بر آیه خدمت ایسام.

_ نه آقای معلم. شمی دست درد نکنه.بایید بشیم خانه.

_ نه مزاحم نبم. قصد، شمی دیدار بو که ببسته. امری نئاریدی؟

_ عرضی نیه. خدا شمی پناه ببه.

######################################

خداحافظی کردم و از کروج بیرون زدم که ناگهان متوجه شدت باران شدم. مجبور بودم بدوم تا خود را به اتاقم برسانم. ولی خب احتمالا تا برسم مثل موش آب کشیده خواهم شد. خدا کند که سرما نخورم.

دوان دوان به سمت جاده کنار ساحل و تپه ای که اتاقم بر روی آن بود به حرکت افتادم. باد و باران به سر و صورتم می خوردند. تا برسم به اتاقم خیس خیس بودم.

اولین کاری که کردم این بود که لباس هایم را عوض کتم و هرجا که می شد؛ روی لبه تاختم، روی میخ های کوبیده شده به دیوار آویزانشان کردم. دیگر داشت شب می شد. چراغ نفتی آویخته به دیوار را برداشتم و روشنش کردم. اتاق سرد شده باید از انبار بغل هیزم بیاورم و بخاری هیزمی را روشن کنم.

تا این کارها را انجام دادم، نگاهی به بیرون انداختم. منظره بیرون اتاقم مزار خفتگان در خاک است. از گرگ و میش هم گذشته و شب شده. کاری جز خوابیدن برایم باقی نمانده. نگاهی به ساعت روی دیوار می کنم. از هشت هم گذشته. چراغ نفتی را خاموش می کنم. خود را روی تخت سربازی ولو می کنم و تخت نیز جیرجیر کنان از تحمل وزنم به غر زدن می افتد. ناگهان غار و غور شکمم مرا به یادش می اندازد، ولی تنبل تر از آنم که کاری برایش بکنم. پس پتوی سربازی را روی تنم می کشم و به نوری که از منافذ بخاری هیزمی رقص کنان بیرون می زند خیره می شوم و به خفتگان همیشه آرمیده در این خاک، شب به خیر می گویم و به خواب می روم.

 


داستانی که در این وبلاگ با شما به اشتراک خواهم گذاشت. داستان سرگذشت یک معلم سپاه دانشی در اواخر حکومت پهلوی هست.

داستان به پایان نرسیده و به مرور کامل می شود.

پس شاید به بعد از انقلاب هم کشیده شود.

داستان به زبان فارسی روایت شده ولی گفتگوی میان اشخاص، گیلکی است. 

در شیوه نوشتار گفتگوها به گیلکی به اصول نگارش بر مبنای حروف عربی که در فارسی نیز رعایت می شود پایبند مانده ام.

اگر پرسشی درباره شیوه نگارش در این داستان دارید با کمال میل پاسخگو هستم.

در اینجا و در این وبلاگ هر چند وقت یک بار یک قسمت از داستان گذاشته می شود. امیدوارم با من همراه باشید. 

زمانی که دیدگاه شما را پای نوشتارم می خوانم، به همراهی شما پی خواهم برد. 

دیدگاه شما چه ستایش باشد و چه نکوهش؛ قطعا برای من سودمند خواهد بود.

سپاسگزارم.

 


روزهای پایانی پاییز است. تنها بر روی تپه ای سبز و مشرف به دریا نشسته ام. دریا کولاک است و هوا ابری. باد سرد زمستانی پوست صورت و گردنم را می گزد. برای دوری از سرما تای یقه کاپشنم را باز می کنم تا دور گردنم را کمی بپوشاند؛ کمی هم پاهایم را در بدنم جمع می کنم.

این سرما کمی آزارم می دهد، ولی ترجیح می دهم در تنهایی خود روو به دریا بنشینم.

صدای غرش موج ها که روو به ساحل در یورشند، با صدای باد در هم آمیخته.

نمی دانم چرا؟! 

دیدن این تلاطم آرامم می کند. دیدن تلاش امواج در رسیدن به ساحل، مرا در غرق شدن در اندیشه های دور و درازم تشویق می کند و گزندگی این باد سرد ، مرا از تن دادن به آن وا می دارد.

دیوانگی است! 

ماندن در این مرز هم برایم لذت بخش است. 

مدتی هست که در همین حالت نشسته ام و به دریا چشم دوخته ام. دیگر دست ها و گوش هایم نیز نوازش سرما را بر خود احساس می کنند. 

دست در جیب؛ یقه بالا؛ پاها جمع در بدنم روو به دریا نشسته ام.

حالا که دست در جیبم، دست هایم گرم می شوند. چه گرمای لذت بخشی!

راستی! چرا تضاد زیبایی می آفریند؟

شاید برای این است که تا گزش سرما را حس نکنی، پی به نوازش گرما نخواهی برد و شاید هم برعکس.

#######################################

زیاد اهل کتاب خواندن نیستم ولی اینگونه تنهایی ها و فلسفه بافی ها را دوست دارم.

تنهایی عادتم شده.

غروبی که می شود منتظر پسر بچه ها هستم که بیایند و کمی گل کوچک بازی کنیم.

آموزگاری تنها در دهی دور از ده خودش، معمولا بعد از ظهرها را اینگونه سر می کند.

######################################

اینجا کنار دریاست و خانه ها دور از هم قرار دارند. البته در کنار مدرسه تک کلاسه ام که حیاطش قبرستان محل نیز هست و دیوار به دیوار مسجد است؛ همسایه ای مهربان دارم که هوایم را دارد. دوتا از بچه هایش هم، شاگردانم هستند. 

کار این مردم کشاورزی است و البته در پاییز و زمستان، صیادی و ماهیگیری. خلاصه که این روزها به اندازه همه وعده های غذایی زندگی ام ماهی خورده ام. چرا که غدیر آبا_ همسایه ام را می گویم- از هر صیدی سهمی برایم کنار می گذارد. دستش درد نکند. مردمان مهربانی هستند. فقیرند؛ ولی سهمی از هر آن چه را که به دست می آورند، با من هم قسمت می کنند.

######################################

خب! مثل این که قسمت نمی شود با بچه ها فوتبال بازی کنیم. چرا که برخورد دانه های باران را یکی یکی و کم کم روی سرم احساس می کنم. بهتر است بروم سمت اتاقم و خود را با رومه ای و مجله ای سرگرم کنم. ولی خب در روستایی که برق ندارد در این روز ابری با ابرهای تیره، خواندن این مجله های قدیمی و تکراری چیزی را جز سردرد عایدم نمی کند. شاید بهتر باشد یک سری به خانه غدیر آبا بزنم. گپ و گفتی و حال و احوالی تا شب بشود.

پس بر می خیزم و سراشیبی تپه را در پیش می گیرم. چند متر جلوتر جاده ای شنی است که به موازات دریا کشیده شده است. باران هم در حال شدت گرفتن است. سیصد چهارصد متر بیشتر نیست که به بلته ( دروازه چوبی) ورودی ملک غدیر آبا می رسم. اطراف را ورانداز می کنم. بیشتر به خاطر سگشان. سگ وحشتناکی است واقعا. فعلا که پیدایش نیست. 

محوطه ای باز که با چمنی سبز فرش شده است. غدیر آبا را می بینم که در حال رفتن به سمت کروج(آغل) است. بلند سلام می کنم. مردی بلند قد و چهارشانه و در حدود پنجاه ساله که بیشتر موهای سرش ریخته اند و تقریبا تاس است و برای رهایی از گزند سرما معمولا کلاهی روسی به سر دارد.

- سلام غدیر آبا! مزاحم نخواهید؟

از حرکت باز می ایستد و برگشته مرا نگاه می کند و می گوید:

_ سلام آقای معلم. بفرمایید. خوش تشریف باوردید.

داشت از رفتن به سمت کروج باز می گشت که گفتم: 

_ نه نه! بایستید من آیم. شمی کار مزاحم نبم.

خیلی باعجله چوب بالایی بلته را برداشتم و از رئیس آن گذشتم. چوب را سر جایش نهادم و با شتاب به سمتش رفتم. تا به او رسیدم گفت:

_ آقای معلم! هوا که سرده و باران هم گیفتان داره. شمان بشید خانه من هم آیم.

من که حس کرده بودم که مزاحم کارش شده ام و راستش از تنها رفتن هم خجالت می کشیدم، گفتم:

_ نه نه! شمی همراه آیم. شاید کمکی هم بکنم.

غدیر آبا گفت:

_ هرجور شمی میله؛ فقط اجازه ندم شمان زحمت بکشید.

راستش احساس می کردم که شاید اشتباه کرده ام که آمده ام پیش او. شاید از سر احترام که شده، کارش را نصفه کاره رها کند و به پذیرایی از من بپردازد. ولی خب دیگر کار از کار گذشته بود.

با هم به سمت کروج به راه افتادیم. غدیر آبا گفت:

_ بهتره که سریع تر بشیم کروج طرف؛ وارش شدیدتر بستان داره. 

_ بله بله! درسته.

با کام های تندتر به سمت کروج رفتیم. یک چهر دیواری ساخته شده از سنگ بلوک با سقفی از کلوش(کاه). 

غدیر آبا در چوبی کروج را باز کرد. صدای لولایی که از زنگ زدگی می نالید، بلند شد. رفتیم داخل. انگار که وارد دنیای دیگری شده باشیم. در که بسته شد در سکوت آنجا تازه متوجه شدم که گوشم به هم همه دریا و صدای باران عادت کرده بود و اکنون دیگر صدای ضعیفی به گوش می رسید. تاریک بود. سکوت، بوی پهن گاو، نم و کلوش و چشمانی که در تاریکی می درخشیدند. عجیب است که از این فضا بدم نمی آید. شاید هم حتی خوشم بیاید.

غدیر آبا گفت:

_ اوه چقدر تاریکه! بایستید ایتا سوتکا(چراغ زنبوری) ایه والاخانم؛ روشن کنم.

بعد کبریتی را درآورد و روشن کرد  چند بار اهرم بدنه سوتکا را بالا و پایین کرد و روشنش کرد.

نور گرم و ملایم سوتکا در فضا تابیدن گرفت  در گوشه ای از کروج، گاوی فربه را دیدم که که ایستاده در حال نشخوار کردن بود. انگار که نه انگار که ما آنجا حضور داریم. نشخوار کنان تنها روبرو را نگاه می کرد. انگار که غرق در افکار خودش باشد.

غدیر آبا سمت گاو رفت و وراندازش کرد. دستی روی شکمش کشید و گفت:

_ زیبا! هئن روزان که تی زائک دنیا باوری. خوب ترا مراقب ببون. 

انگار داشت با یک آدم حرف می زد. وبعد شروع کرد به نوازش کردن سر گاو. دست هایش را آرام و متناوب از میان دو شاخ گاو به سمت گردنش می کشید. این صحنه به من آرامش می داد. گفتم:

_ اوه! به سلامتی پس به زودی ایتا گوساله صاحب بید. مبارک ببه.

_ ها! سلامت ببید. هئن روزان؛ شاید هم امشب. اجور که به نظر آیه.

ادامه داد:

_ چند لحظه هیه بایستید من واگردم. باید آبجی صدا بزنم بایه زیبای بدینه.

از کروج بیرون رفت و من را با زیبا تنها گذاشت. حالا صدای شرشر باران را به خوبی می توانستی بشنوی. من هم از کروج بیرون رفتم ولی از ترس این که خیس شوم پشتم را به دیوار تکیه دادم تا زیر دامنه سقف آن پناه بگیرم.

روشنایی کم رمق امروز در حال کم رمق تر شدن بود. اکنون مدتی بود که باران شروع به باریده شدن کرده بود. آب از سقف کلوشی کروج سر می خورد و به صورت دانه های کوچک گرد و بلورین، دانه دانه از لبهشیب دار آن فرو می چکید  صدای باران و برخورد چکه های آب به زمین ماسه ای قوام یافته با چمنی سبز، فضای آن لحظه را تشکیل می داد.

از دور، در ایوان خانه، آبجی دیده می شد. آبجی همسر غدیر آبا هست. همه محل به جز غدیر آبا که او را به اسم صدا می زند، آبجی صدا نی زنندش، حتی فرزندانش. غدیر آبا چند متر آن سوتر از من ایستاده بود؛ تا آبجی را می بیند بلند فریاد می زند:

_ افروز اوی افروز! بیا زیبای بدین. مثل آن که امشب خبرانی ایسه. 

آبجی یک لحظه از حرکت باز می ایستد و رو به ما می شود.سپس از ایوان خانه پایین می آید و به سمت ما به حرکت می افتد. زن آرامی است؛ در همه چیز! در حرف زدن؛ در راه رفتن و حرکت کردن. پس بنابر این یکی دو دقیقه ای طول خواهد کشید تا برسد. غدیر آبا هم که انگار متوجه این مسئله باشد، سیگارش را از جیبش در می آورد و روشن می کند و در سکوتی با پس زمینه صدای دریا و باران، آمدن او را دنبال می کند.

همینطور که نزدیک می شود معلوم می شود فرزند کوچکش را هم با پارچه ای که به دور خود پیچانده از پشت به خود بسته و با خود حمل می کند. تا این که می رسد:

_ سلام آقای معلم! چرا داخل تشریف ناوردید؟

_ ممنون آبجی جان! غدیر آبا خدمت ایسابوم. شمی چشم روشن. مثل آن که ایتا گوساله صاحب بستان دارید.

_ ها! اگر خدا بخواهه.

از برابر من رد می شود. نگاه فرزندش با آن صورت بامزه و آب دماغی که از یک سوراخ دماغش جاری است؛ به من میخ شده.

به داخل کروج می رود. ما هم پشت سرش. وراندازهای لازم را انجام می دهد و می گوید:

_ احتمالا امشب تا صبح زایمان بکنه. امشب باید بیدار بایستیم.

غدیر آبا مه انگار هیجان زده شده باشد گفت:

_ باشد باشد!

بعد رو به نت کرد و گفت:

_ آقای معلم خواهید بشیم خانه چایی ای چیزی بخوریم؟

من که حس کردم امشب سرشان شلوغ خواهد بود و شاید اکنون نیاز به استراحت داشته باشند، گفتم:

_ نه من دئ مزاحم نبم. شمی سر هم امشب شلوغه. اگر کمکی می دست جا بر آیه خدمت ایسام.

_ نه آقای معلم. شمی دست درد نکنه.بایید بشیم خانه.

_ نه مزاحم نبم. قصد، شمی دیدار بو که ببسته. امری نئاریدی؟

_ عرضی نیه. خدا شمی پناه ببه.

######################################

خداحافظی کردم و از کروج بیرون زدم که ناگهان متوجه شدت باران شدم. مجبور بودم بدوم تا خود را به اتاقم برسانم. ولی خب احتمالا تا برسم مثل موش آب کشیده خواهم شد. خدا کند که سرما نخورم.

دوان دوان به سمت جاده کنار ساحل و تپه ای که اتاقم بر روی آن بود به حرکت افتادم. باد و باران به سر و صورتم می خوردند. تا برسم به اتاقم خیس خیس بودم.

اولین کاری که کردم این بود که لباس هایم را عوض کتم و هرجا که می شد؛ روی لبه تاختم، روی میخ های کوبیده شده به دیوار آویزانشان کردم. دیگر داشت شب می شد. چراغ نفتی آویخته به دیوار را برداشتم و روشنش کردم. اتاق سرد شده باید از انبار بغل هیزم بیاورم و بخاری هیزمی را روشن کنم.

تا این کارها را انجام دادم، نگاهی به بیرون انداختم. منظره بیرون اتاقم مزار خفتگان در خاک است. از گرگ و میش هم گذشته و شب شده. کاری جز خوابیدن برایم باقی نمانده. نگاهی به ساعت روی دیوار می کنم. از هشت هم گذشته. چراغ نفتی را خاموش می کنم. خود را روی تخت سربازی ولو می کنم و تخت نیز جیرجیر کنان از تحمل وزنم به غر زدن می افتد. ناگهان غار و غور شکمم مرا به یادش می اندازد، ولی تنبل تر از آنم که کاری برایش بکنم. پس پتوی سربازی را روی تنم می کشم و به نوری که از منافذ بخاری هیزمی رقص کنان بیرون می زند خیره می شوم و به خفتگان همیشه آرمیده در این خاک، شب به خیر می گویم و به خواب می روم.

 


روزهای پایانی پاییز است. تنها بر روی تپه ای سبز و مشرف به دریا نشسته ام. دریا کولاک است و هوا ابری. باد سرد زمستانی پوست صورت و گردنم را می گزد. برای دوری از سرما تای یقه کاپشنم را باز می کنم تا دور گردنم را کمی بپوشاند؛ کمی هم پاهایم را در بدنم جمع می کنم.

این سرما کمی آزارم می دهد، ولی ترجیح می دهم در تنهایی خود روو به دریا بنشینم.

صدای غرش موج ها که روو به ساحل در یورشند، با صدای باد در هم آمیخته.

نمی دانم چرا؟! 

دیدن این تلاطم آرامم می کند. دیدن تلاش امواج در رسیدن به ساحل، مرا در غرق شدن در اندیشه های دور و درازم تشویق می کند و گزندگی این باد سرد ، مرا از تن دادن به آن وا می دارد.

دیوانگی است! 

ماندن در این مرز هم برایم لذت بخش است. 

مدتی هست که در همین حالت نشسته ام و به دریا چشم دوخته ام. دیگر دست ها و گوش هایم نیز نوازش سرما را بر خود احساس می کنند. 

دست در جیب؛ یقه بالا؛ پاها جمع در بدنم روو به دریا نشسته ام.

حالا که دست در جیبم، دست هایم گرم می شوند. چه گرمای لذت بخشی!

راستی! چرا تضاد زیبایی می آفریند؟

شاید برای این است که تا گزش سرما را حس نکنی، پی به نوازش گرما نخواهی برد و شاید هم برعکس.

#######################################

زیاد اهل کتاب خواندن نیستم ولی اینگونه تنهایی ها و فلسفه بافی ها را دوست دارم.

تنهایی عادتم شده.

غروبی که می شود منتظر پسر بچه ها هستم که بیایند و کمی گل کوچک بازی کنیم.

آموزگاری تنها در دهی دور از ده خودش، معمولا بعد از ظهرها را اینگونه سر می کند.

######################################

اینجا کنار دریاست و خانه ها دور از هم قرار دارند. البته در کنار مدرسه تک کلاسه ام که حیاطش قبرستان محل نیز هست و دیوار به دیوار مسجد است؛ همسایه ای مهربان دارم که هوایم را دارد. دوتا از بچه هایش هم، شاگردانم هستند. 

کار این مردم کشاورزی است و البته در پاییز و زمستان، صیادی و ماهیگیری. خلاصه که این روزها به اندازه همه وعده های غذایی زندگی ام ماهی خورده ام. چرا که غدیر آبا_ همسایه ام را می گویم- از هر صیدی سهمی برایم کنار می گذارد. دستش درد نکند. مردمان مهربانی هستند. فقیرند؛ ولی سهمی از هر آن چه را که به دست می آورند، با من هم قسمت می کنند.

######################################

خب! مثل این که قسمت نمی شود با بچه ها فوتبال بازی کنیم. چرا که برخورد دانه های باران را یکی یکی و کم کم روی سرم احساس می کنم. بهتر است بروم سمت اتاقم و خود را با رومه ای و مجله ای سرگرم کنم. ولی خب در روستایی که برق ندارد در این روز ابری با ابرهای تیره، خواندن این مجله های قدیمی و تکراری چیزی را جز سردرد عایدم نمی کند. شاید بهتر باشد یک سری به خانه غدیر آبا بزنم. گپ و گفتی و حال و احوالی تا شب بشود.

پس بر می خیزم و سراشیبی تپه را در پیش می گیرم. چند متر جلوتر جاده ای شنی است که به موازات دریا کشیده شده است. باران هم در حال شدت گرفتن است. سیصد چهارصد متر بیشتر نیست که به بلته ( دروازه چوبی) ورودی ملک غدیر آبا می رسم. اطراف را ورانداز می کنم. بیشتر به خاطر سگشان. سگ وحشتناکی است واقعا. فعلا که پیدایش نیست. 

محوطه ای باز که با چمنی سبز فرش شده است. غدیر آبا را می بینم که در حال رفتن به سمت کروج(آغل) است. بلند سلام می کنم. مردی بلند قد و چهارشانه و در حدود پنجاه ساله که بیشتر موهای سرش ریخته اند و تقریبا تاس است و برای رهایی از گزند سرما معمولا کلاهی روسی به سر دارد.

- سلام غدیر آبا! مزاحم نخواهید؟

از حرکت باز می ایستد و برگشته مرا نگاه می کند و می گوید:

_ سلام آقای معلم. بفرمایید. خوش تشریف باوردید.

داشت از رفتن به سمت کروج باز می گشت که گفتم: 

_ نه نه! بایستید من آیم. شمی کار مزاحم نبم.

خیلی باعجله چوب بالایی بلته را برداشتم و از روی آن گذشتم. چوب را سر جایش نهادم و با شتاب به سمتش رفتم. تا به او رسیدم گفت:

_ آقای معلم! هوا که سرده و باران هم گیفتان داره. شمان بشید خانه من هم آیم.

من که حس کرده بودم که مزاحم کارش شده ام و راستش از تنها رفتن هم خجالت می کشیدم، گفتم:

_ نه نه! شمی همراه آیم. شاید کمکی هم بکنم.

غدیر آبا گفت:

_ هرجور شمی میله؛ فقط اجازه ندم شمان زحمت بکشید.

راستش احساس می کردم که شاید اشتباه کرده ام که آمده ام پیش او. شاید از سر احترام که شده، کارش را نصفه کاره رها کند و به پذیرایی از من بپردازد. ولی خب دیگر کار از کار گذشته بود.

با هم به سمت کروج به راه افتادیم. غدیر آبا گفت:

_ بهتره که سریع تر بشیم کروج طرف؛ وارش شدیدتر بستان داره. 

_ بله بله! درسته.

با گام های تندتر به سمت کروج رفتیم. یک چهار دیواری ساخته شده از سنگ بلوک با سقفی از کلوش(کاه). 

غدیر آبا در چوبی کروج را باز کرد. صدای لولایی که از زنگ زدگی می نالید، بلند شد. رفتیم داخل. انگار که وارد دنیای دیگری شده باشیم. در که بسته شد در سکوت آنجا تازه متوجه شدم که گوشم به هم همه دریا و صدای باران عادت کرده بود و اکنون دیگر صدای ضعیفی به گوش می رسید. تاریک بود. سکوت، بوی پهن گاو، نم و کلوش و چشمانی که در تاریکی می درخشیدند. عجیب است که از این فضا بدم نمی آید. شاید هم حتی خوشم بیاید.

غدیر آبا گفت:

_ اوه چقدر تاریکه! بایستید ایتا سوتکا(چراغ زنبوری) ایه والاخانم؛ روشن کنم.

بعد کبریتی را درآورد و روشن کرد  چند بار اهرم بدنه سوتکا را بالا و پایین کرد و روشنش کرد.

نور گرم و ملایم سوتکا در فضا تابیدن گرفت  در گوشه ای از کروج، گاوی فربه را دیدم که که ایستاده در حال نشخوار کردن بود. انگار که نه انگار که ما آنجا حضور داریم. نشخوار کنان تنها روبرو را نگاه می کرد. انگار که غرق در افکار خودش باشد.

غدیر آبا سمت گاو رفت و وراندازش کرد. دستی روی شکمش کشید و گفت:

_ زیبا! هئن روزان که تی زائک دنیا باوری. خوب ترا مراقب ببون. 

انگار داشت با یک آدم حرف می زد. وبعد شروع کرد به نوازش کردن سر گاو. دست هایش را آرام و متناوب از میان دو شاخ گاو به سمت گردنش می کشید. این صحنه به من آرامش می داد. گفتم:

_ اوه! به سلامتی پس به زودی ایتا گوساله صاحب بید. مبارک ببه.

_ ها! سلامت ببید. هئن روزان؛ شاید هم امشب. اجور که به نظر آیه.

ادامه داد:

_ چند لحظه هیه بایستید من واگردم. باید آبجی صدا بزنم بایه زیبای بدینه.

از کروج بیرون رفت و من را با زیبا تنها گذاشت. حالا صدای شرشر باران را به خوبی می توانستی بشنوی. من هم از کروج بیرون رفتم ولی از ترس این که خیس شوم پشتم را به دیوار تکیه دادم تا زیر دامنه سقف آن پناه بگیرم.

روشنایی کم رمق امروز در حال کم رمق تر شدن بود. اکنون مدتی بود که باران شروع به باریده شدن کرده بود. آب از سقف کلوشی کروج سر می خورد و به صورت دانه های کوچک گرد و بلورین، دانه دانه از لبه شیب دار آن فرو می چکید  صدای باران و برخورد چکه های آب به زمین ماسه ای قوام یافته با چمنی سبز، فضای آن لحظه را تشکیل می داد.

از دور، در، ایوان خانه، آبجی دیده می شد. آبجی همسر غدیر آبا هست. همه محل به جز غدیر آبا که او را به اسم صدا می زند، آبجی صدا می زنندش، حتی فرزندانش. غدیر آبا چند متر آن سوتر از من ایستاده بود؛ تا آبجی را می بیند بلند فریاد می زند:

_ افروز اوی افروز! بیا زیبای بدین. مثل آن که امشب خبرانی ایسه. 

آبجی یک لحظه از حرکت باز می ایستد و رو به ما می شود.سپس از ایوان خانه پایین می آید و به سمت ما به حرکت می افتد. زن آرامی است؛ در همه چیز! در حرف زدن؛ در راه رفتن و حرکت کردن. پس بنابر این یکی دو دقیقه ای طول خواهد کشید تا برسد. غدیر آبا هم که انگار متوجه این مسئله باشد، سیگارش را از جیبش در می آورد و روشن می کند و در سکوتی با پس زمینه صدای دریا و باران، آمدن او را دنبال می کند.

همینطور که نزدیک می شود معلوم می شود فرزند کوچکش را هم با پارچه ای که به دور خود پیچانده از پشت به خود بسته و با خود حمل می کند. تا این که می رسد:

_ سلام آقای معلم! چرا داخل تشریف ناوردید؟

_ ممنون آبجی جان! غدیر آبا خدمت ایسابوم. شمی چشم روشن. مثل آن که ایتا گوساله صاحب بستان دارید.

_ ها! اگر خدا بخواهه.

از برابر من رد می شود. نگاه فرزندش با آن صورت بامزه و آب دماغی که از یک سوراخ دماغش جاری است؛ به من میخ شده.

به داخل کروج می رود. ما هم پشت سرش. وراندازهای لازم را انجام می دهد و می گوید:

_ احتمالا امشب تا صبح زایمان بکنه. امشب باید بیدار بایستیم.

غدیر آبا که انگار هیجان زده شده باشد گفت:

_ باشد باشد!

بعد رو به من کرد و گفت:

_ آقای معلم خواهید بشیم خانه چایی ای چیزی بخوریم؟

من که حس کردم امشب سرشان شلوغ خواهد بود و شاید اکنون نیاز به استراحت داشته باشند، گفتم:

_ نه من دئ مزاحم نبم. شمی سر هم امشب شلوغه. اگر کمکی می دست جا بر آیه خدمت ایسام.

_ نه آقای معلم. شمی دست درد نکنه.بایید بشیم خانه.

_ نه مزاحم نبم. قصد، شمی دیدار بو که ببسته. امری نئاریدی؟

_ عرضی نیه. خدا شمی پناه ببه.

######################################

خداحافظی کردم و از کروج بیرون زدم که ناگهان متوجه شدت باران شدم. مجبور بودم بدوم تا خود را به اتاقم برسانم. ولی خب احتمالا تا برسم مثل موش آب کشیده خواهم شد. خدا کند که سرما نخورم.

دوان دوان به سمت جاده کنار ساحل و تپه ای که اتاقم بر روی آن بود به حرکت افتادم. باد و باران به سر و صورتم می خوردند. تا برسم به اتاقم خیس خیس بودم.

اولین کاری که کردم این بود که لباس هایم را عوض کنم و هرجا که می شد؛ روی لبه تختم، روی میخ های کوبیده شده به دیوار آویزانشان کردم. دیگر داشت شب می شد. چراغ نفتی آویخته به دیوار را برداشتم و روشنش کردم. اتاق سرد شده باید از انبار بغل هیزم بیاورم و بخاری هیزمی را روشن کنم.

تا این کارها را انجام دادم، نگاهی به بیرون انداختم. منظره بیرون اتاقم مزار خفتگان در خاک است. از گرگ و میش هم گذشته و شب شده. کاری جز خوابیدن برایم باقی نمانده. نگاهی به ساعت روی دیوار می کنم. از هشت هم گذشته. چراغ نفتی را خاموش می کنم. خود را روی تخت سربازی ولو می کنم و تخت نیز جیرجیر کنان از تحمل وزنم به غر زدن می افتد. ناگهان غار و غور شکمم مرا به یادش می اندازد، ولی تنبل تر از آنم که کاری برایش بکنم. پس پتوی سربازی را روی تنم می کشم و به نوری که از منافذ بخاری هیزمی رقص کنان بیرون می زند خیره می شوم و به خفتگان همیشه آرمیده در این خاک، شب به خیر می گویم و به خواب می روم.

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها